کتاب زندگی این پسر
کتاب زندگی این پسر
تفنگ را پر کردم، یک فشنگ وارد لوله شد، انگشتم بدون فشار روی ماشه بود، و از طریق مگسک تفنگ هر کسی را که رد میشد نشانه میگرفتم: زنهای کالسکهبهدست، بچهها، مأموران شهرداری که میخندیدند و یکدیگر را صدا میزدند. هر کس از زیر پنجرهی ما رد میشد، مجبور بودم لبهایم را گاز بگیرم تا جلوی خندهای را بگیرم که از سر شور و شوقم بهخاطر برتریام از آنها و تصورِ احساسِ امنیتِ بیمعنی و معصومانهشان بر لبم مینشست.
اما بعد از مدتی، این معصومیت آزارم میداد. یکجور عصبانیت عجیبغریب بود که سالها بعد در وجود همخدمتیهای دوران سربازیام دیدم، و وقتیکه شهروندان غیرمسلح ویتنامی را بهصورت گروهی جمع میکردیم و آنها با ما حرف میزدند، خودم هم چنین حسی را تجربه کردم. قدرت فقط وقتی لذتبخش است که به رسمیت شناخته شود و بقیه از آن بترسند. شهامت و بیپروایی در ضعیفان برای قدرتمندان دیوانهکننده است.
یک روز بعدازظهر ماشه را کشیدم. بهسمت زن و مرد مسنی نشانه گرفته بودم. آنها آنقدر آهسته حرکت میکردند که وقتی به پیچِ انتهای تپه رسیدند، پاک کنترلم را از دست دادم. باید شلیک میکردم. نگاهی به سروته خیابان انداختم. خیابان خالی بود. بهجز دو سنجاب که روی سیمهای تلفن دنبال یکدیگر افتاده بودند، هیچ جنبندهای آنجا نبود. یکی از سنجابها را با نشانه دنبال کردم. نهایتاً سنجاب لحظهای بیحرکت ایستاد و من هم شلیک کردم. سنجاب مستقیم افتاد در خیابان. خودم را در تاریکی عقب کشیدم و منتظر ماندم تا اتفاقی بیفتد. مطمئن بودم یک نفر صدای شلیک را شنیده یا سقوط سنجاب به خیابان را دیده بود. اما صدایی که بهنظر من خیلی بلند میرسید برای همسایگانمان چیزی بدتر از صدای محکمکوبیدنِ درِ کابینت نبود. پس از مدتی دزدکی نگاهی به خیابان انداختم. سنجاب کاملاً بیحرکت بود؛ شبیه شالی که یک نفر روی زمین انداخته باشد.
کتاب بجنورد *** www.ketabebojnord.ir
همچنین شما عزیزان می توانید جهت اطلاع از جدیدترین کتاب های کنکوری بارگذاری شده و همچنین کتاب های موجود در انبار در کانال تلگرامی ما به آدرس https://t.me/ketabmarkett عضو شوید.